هنوز از تولدش زمانی نگذشته بود که پدرش را از دست داد، مادر جوانش (نوش آفرین) نوزاد را در آغوش گرفت و از آلاشت راهی تهران شد. برادر نوش آفرین در تهران قزاق بود و میتوانست کمکش باشد... زمستان بسیار سردی بود.... در اواسط راه بود که نوش آفرین دید رنگ نوزاد از سرما کاملا کبود شده و دیگر نفس نمیکشد ...
با اندوه بسیار، پیکر بی جان نوزاد را در اصطبلی گذاشت تا صبح، دفنش کند.نوزاد که گویی از همان ابتدا، سخت جانی و نبرد، آمیخته وجودش بود، از گرمایِ محیط جان گرفت و با صدایِ گریه اش زنده بودنش را فریاد کرد ....
.....اما به هر روی ...
زندگی رویِ خوشی نداشت و هنوز چند سالی نگذشته بود که نوش آفرین نیز از دنیا رفت .
...در آن زمان، ایران جنگ زده، فقر و بیماری همه گیر بود.... اما آن جسم قوی،آن فکر بلند پرواز و برخاسته از کف جامعه، رویدادهایِ زندگیش را به مسیری برد تا برایِ نجات ایران، هدایت آن را به دست گیرد:
رضا شاه،
زاده ۲۴ اسفند۱۲۵۶
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر